نگاهی به زندگی و آثار رامبراند نقاش هلندی مکتب باروک
کم پیش می آید که در این روزها کسی نام رامبراند را نشنیده باشد. مردی که به نیکی سرآمد نقاشان است و از جمله افرادی است که نامشان همیشه باقی می ماند و تا ابد برروی کارهایشان صحبت می شود.
جدا از مباحث نقادانه و دلالی آثار هنری که رابطه تنگاتنگ و محکمی دارند، آثار رامبراند واقعا قابل ارزش گذاری نیستند و به نظر می آید که رامبراند در سفر تحقیقی آثارش در نهایت به روانشناسی پرتره نزدیک شده است.
"تصویر رامبراند"

تسلط به چین و چروک و نفوذ چشمان مسئله ای است که رامبراند با قدرت به آن رسیده است. وی بزرگترین نقاش هلندی است و در قرن هفده زندگی می کرده است. او به نسل بعد از فرانس هالس و روبنس تعلق داشت و از وان دایک ولاسکز هفت سال جوانتر بود. رامبراند بر خلاف لئوناردو ودور از مشاهدات و تجارب خویش نوشته هایی به جا نگذاشته است. البته احساس می کنیم که رامبراند را صمیمانه تر و نزدیکتر از هر یک از این استادان بزرگ می شناسیم، زیرا او سابقه حیرت انگیزی از زندگی خویش را به شکل پرتره هایی از خود برای ما به جا نهاده است. این پرتره ها از دوران جوانی او، که نقاشی کامیاب و حتی باب روز بود، آغاز می شود و به روزگار پیری و تنهایی او می رسد که چهره اش غم ورشکستگی و اراده ناگسسته انسانی به راستی بزرگ را باز می تاباند. این پرتره ها به روی هم نوعی اتوبیوگرافی زندگینامه خودنگار را تشکیل می دهند.
وی در جوانی دانشگاه را به قصد نقاش شدن ترک کرد. برخی از نخستین کارهای او به شدت مورد تمجید هنرشناسان روز واقع شد، وی با پستی و بلندی های زندگی اش و ورشکستگی ها و مرگ نزدیکانش کنار آمد و توانست حاصل تمامی تجارب خود انگیخته زندگی اش را در آثارش بیاورد.
رامبراند، چهره زیبایی نداشت و محققا هیچ گاه درصدد پوشاندن زشتی صورت خود بر نیامده است. او خویشتن را با نهایت صداقت در آینه می نگریست، و به خاطر همین صداقت است که پس از لحظه ای که از دیدن چهره اش می گذرد، دیگر زشتی یا خوش قیافگی او برای مان مطرح نخواهد بود. چهره ای که او تصویر می کند چهره یک انسان واقعی است. هیچ اثری از حالت گیری و هیچ نشانه ای از نخوت در آن دیده نمی شود، فقط نگاه نافذ نقاش را می بینیم که ریز نقش های چهره خویش را می کاود و می خواهد هرچه بیشتر به رازهای نهفته در سیمای آدمی پی ببرد. اگر این تلقی عمیق رامبراند نمی بود، هرگز نمی توانست تابلوهای عظیم خود را بکشد، تابلوهایی هم چون ولینعمت و دوست خویش. رامبراند گویی همیشه مجموعه یا کلیت یک شخصیت را باز می نمایاند. مهارتی که می توانست با آن، برق و جلای یراق دوزی های زرین یا انعکاس نور به یقه سفید را به تصویر درآورد. او مدعی بود که این حق نقاش است که در هر تابلو هنگامی که به هدف موردنظر خود می رسد، کار خویش را تمام شده اعلام کند، اینها همه باعث شدند که روح و زندگی در شخصیت به تصویر درآمده او اعتلا یابد.
در پرتره های بزرگ رامبراند خود را با انسان های حقیقی چهره به چهره می یابیم، گرمای آن را احساس می کنیم، نیاز به محبت و تنهایی و رنجشان را درک می کنیم. گویی آن نگاه نافذ و موشکافانه که در خودنگاری های رامبراند آشنای ماست، توانسته است به ژرفای قلب آدمی نفوذ کند.
همین نبوغ است که موجب می شود تابلوهایی که رامبراند از داستان ها کشیده است، از هرآنچه قبلاً ساخته شده، متفاوت باشد. رامبراند به عنوان یک پروتستان باایمان، بدون شک بارها و بارها کتاب های مذهبی را خوانده است. او به ژرفای روح قصص آن کتاب ها نفوذ کرده و کوشیده است هر موقعیت را به گونه ای که می بایست بوده باشد و چگونگی رفتار و کردار آدمیان را در چنان موقعیتی، دقیقاً مجسم کند.
رامبراند برای خودنمایی معنای عمیق یک صحنه، نیاز چندانی به ادا و اطوار و حرکات ندارد او هرگز به شخصیت هایش حالت نمایشی نمی دهد. یکی از نقاشی های او رخداد مهیجی را به تصویر درآورده است که قبلاً در هیچ تابلوی دیگری ظاهر نشده است. این صحنه، آشتی بین داود پادشاه و پسر شرورش آبشالوم را باز می نمایاند. هنگامی که رامبراند سعی می کرد که پادشاهان و شیوخ را به چشم ذهن خویش ببیند،همان انسان های شرقی درنظرش مجسم می شدند که در بندر پرعبور و مرور آمستردام دیده بود. به همین علت داود را مانند یک هندی یا ترک تصویر کرده و شمشیر هلالی را بر کمر ابشالوم قرار داده است.
نکته جالب نگاه مذهبی نقاشان تا دو قرن پس از رنسانس است. گویی تلاش انسان نواندیش رنسانس در تقابل با مذهب نیست بلکه در تعارض با سیاست های کلیسای کاتولیک خرافی است، انسان نقاش و در کل هنرمند درجهت فردیت می کوشد. بنابراین در سده هفدهم هنوز نقاشان مذهبی وجود دارند که به قصص کتاب های مقدس توجه می کنند. در قرن بیستم همان گونه که اشاره شد هنرمندان درجهت شعارهای سیاسی و اجتماعی شالوده فردگرایی مدرن را پایه گذاشتند که هر فردی حاکم بر امور خویش است، چون صاحب قدرتی است که خاص او است. البته با گذشت پنجاه سال رویکرد خزنده پست مدرن را می بینیم که باز، بازگشتی است به سوی ارزش های فراموش گشته زنده نگه داشتن هویت و همه چیزهایی که در مدرنیته با قدرت هیولایی به تخریب آن پرداخته شده بود. از سخن دور نشویم و به عصاره اصلی کلام بپردازیم. جان کلام این است که رامبراند و دیگر هنرمندان هم عصر او همگی به شیوه پیش از خود، شمایل نگاری می کردند و به قصص جان می دادند اما هردفعه با شیوه ای متفاوت با نگاهی ژرف تر از گذشته خود و صدالبته نورپردازی را مبراند در خورتحسین است. آن گونه که گویی در تئاتر نمایشی می بینی. اسلوب نورپردازی او سرمشق بسیاری از هنرهای نمایشی است. نیمی از صورت در تیرگی و نیمی دیگر هویدا.
در بسیاری از تابلوهای او، رنگی که در نگاه نخست به چشم می آید قهوه ای نسبتاً تیره است. ولی مایه های تیره کارهای او، به کنتراست چند رنگ روشن و شفاف، قدرت و نافذیت بیشتری می بخشد. درنتیجه نور در برخی نقاشی های رامبراند توجه برانگیز است.
وی هم چون آلبرشت دورر در هنرهای چاپ نقشی دستی توانا داشت. او دیگر از شیوه کنده کاری روی چوب یا مس استفاده نمی کرد. بلکه روشی را به کار می برد که از روش کار با مغار راحت ترو سریعتر به نتیجه می رسید.
یکی از چاپ نقش های رامبراند صحنه ای را نشان می دهد که مسیح در حال موعظه است و فقرا و افتاده حالان برای شنیدن سخنان او برگردش جمع شده اند. کسانی که با زیبایی متعارف شخصیت های هنر ایتالیا مأنوس باشند، چه بسا در مواجهه نخست با تابلوهای رامبراند شگفت زده شوند، زیرا رامبراند نه تنها توجه چندانی به زیبایی ندارد، بلکه می خواهد زشتی های موجود و عینی را درتابلوهای خود انعکاس دهد، وی حقیقت و صداقت را بیش از هماهنگی و زیبایی ارج می نهاد. مسیح برای فقیران، گرسنگان وغم زدگان سخن می گفته است، و فقر و گرسنگی و غم وزاری چیزهای زیبایی نیستند.
شخصیت رامبراند در همه رشته های نقاشی هلند آن چنان عظیم و مهم است که هیچ نقاش دیگری در دوره وی نمی تواند در مقام قیاس با او مطرح شود. ولی این گفته بدان معنا نیست که استادان زیادی در هلند نبودند که به سهم خود شایسته مطالعه وتحسین باشند.
اما براستی اگر به صورت ها در آثار او دقت کنیم چه چیز در پس چشم آنهاست؟ نگاهشان به کدامین سوی است؟
گویی این آدم ها تا انتهای نامیرا درتابلو جا خوش کرده اند. حالات هر کدام حاکی از استادی نقاش است. ضرب قلم بر صلابت کار نقاش می افزاید. رنگها جرمی هستند. گویی با نگاه هر آدم می توانی به عقبه آن و طرز فکرش پی ببری. زیرک، باهوش، ابله، بدجنس اینها همه به یک طرف و خودنگاریهایش به سوی دیگر. نگاهش گویی در ما نفوذ می کند. درپس این چشم ها چه چیز نهفته است؟ نگاه مسیح را او به هنرمندی درآورده است. رامبراند مانند داستایفسکی درادبیات است که تاثیرگذار و بدعت گذار است و به گفته کامو که تاثیر نپذیرفتن از داستایفسکی دشوارترین کار عالم است، درنقاشی هم پس از مشاهده آثار رامبراند تأثیر نپذیرفتن از او دشوار است. شخصیتی مؤلف که با قدرت، نقاشی به معنای خاص کلام را انجام می دهد. چه زیباست هنگامی که در آثار او بخشی از پرتره های در سیاهی رفته را در انتزاع خود باز می یابی. نگاهی نوبه نور پردازی که پس از گذشت سالیان که از عمر مکتب با روک که او در آن قلم میزد تبدیل به یک نگاه کلاسیک شده است.
گویی، امر طبیعی است که نقاشان در بی چیزی و فقر بمیرند وآیندگان هنگامی که با لباس های مبدل به مهمانی شبی دعوت شده اند پس از خوردن شام درباره یک اثر چند میلیونی وی چانه زنی کنند دلالانی که منتقد هم هستند، اما گویی تاریخ به ما و نگاه بصری ما قدرت قضاوت می دهد. بی آنکه دلالان بر اساس یک جریان ون گوگ ها و رامبراندها را به سرزبان بیندازد.

نمونه ای از کارهای رامبراند

پادشاه یهودانکار سن پیتر